درون موجی از آوار ناگهان غلتید
دوباره پرده ای از غم کشیده شد بر دل
دوباره گوشه ای از سرزمین مان لرزید
صدای ناله ی مردی شنیده شد از دور
به زیر تلٌی از آهن برادرش را دید
غبار چهره ی مادر گرفته شد با اشک
میان آن همه دردی که کودکش خندید
پدر دگر نگران غذای امشب نیست
پُر است سفره از آجر کز آسمان بارید
چگونه می شود این درد را ندیده گرفت؟
چگونه می شود این جا به راحتی خوابید؟
دلی که نه، همه ی قلب ها شکسته شده
نبوده شکل عدالت، خدا خودش فهمید!
صادق داوری ترشیزی